- فراز؟
- جانم؟
لبم را گاز گرفتم تا نیشم باز نشود.
- تو چرا این قدر نقاشی دوست داری؟
به سادگی گفت:
- تو چرا این همه نقاشی دوست داری؟
- چون..خوب وقتی نقاشی می کشم می تونم دنیایی رو که می خوام بکشم و هر چی می خوام توش بذارم....تازه موقعی که نقاشی می کشم احساس خوبی دارم...آرامش...
شانه هایش را به سختی (!) بالا انداخت و گفت:
- منم یه چیزی تو همین مایه ها...از بچگی دوست داشتم...همه رفیقام می رفتن فوتبال و وحشی بازی...من میومدم با دخترای فامیل نقاشی می کشیدم لذت می بردم...خیلی مسخره ام می کردن ولی از اون بچه هایی بودم که لهشونم بکنن که یه کاری رو نکنن بازم می کننن...هر چی سنم بالاتر می رفت بیشتر مسخره می کردن...ولی من بازم نقاشی می کشیدم...خوب چه اشکالی داشت؟!من دوست داشتم نقاشی باب اسفنجی و پاتریکو بکشم!
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی مسخره اس که همه فکر می کنن کسی که نقاشی می کشه اگه پسر باشه یا سنش بالا باشه آدم دیوونه و کم عقلیه...هر کسی یه کاری براش هست که وقتی انجامش میده حس خوبی داره...چه دلیلی داره همدیگرو مسخره کنیم آخه...
# از رمان دو موتور سوار _ وبلاگ کلبه رمان
حرف دل...
برچسب : نویسنده : 13771202monjez بازدید : 115